سالها پیش وقتی که هنوز
با فرشته های زمین بودم دوست
روح من بود پاک و زلال
مثل کاغذ سفید بی خط و خال
همینکه ساعت عمرم به هفت رسید
به سوی مدرسه رفتم با بیم و امید
هوای مدرسه بوی غریبی می داد
بوی کتاب نو، پاک کن و بوی مداد
یه حس تازه ای انگار در وجودم بود
که هم خوب بود و حس غریبی هم بود
معلم پشت میزش نشسته چشم به راه
که تا بیایند بچه ها یکی یکی از راه
به محض دیدن او با صدای رسا و بلند
سلام کردم و دیدم به روی او لبخند
سلام به روی ماهت، خوش آمدی گل من
تو هستی حالا شاگرد و معلم هم من
همان لحظه تغییر کرد احساسم
که انگار بود موقع ی پروازم
سپردم خودم را به دستان او
بیا هرچه باید بدانم بگو
ببین پاک پاک است لوح وجودم
ببین دست توست تار و پودم
ببین کودکی ام به دستان توست
تو باید بسازی، آن را درست
تو پایه گذار منی خوب من
تو می سازی حس بد و خوب من
تو دانا، توانا ساز منی
معلم تو آینده ساز منی
شعر از : شیرین